به نام خدا
این روزها پر از سکوتم،اما سکوتم پر از حرف است حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمیتوانم بگویم. اگر تمام کلمات دنیا را برایت بنویسم باز هم مرا نمیفهمی... چون ندیدی چشمهایم چقدر مات شده این روزها... به روی گریه نمی آورم که شب است...چقدر حماقت میخواهد که آدمی نا امید شود...
چه ساده بودم من... فکر میکردم آنقدر بزرگ شده ام که گریه را از یاد برده ام فکر میکردم آنقدر سخت شده ام که هیچ زمین خوردنی نمیتواند مرا بشکند،فکر میکردم به هرچه حرف تلخ و نگاه نادرست و طعنه ی تاریک آنقدر عادت کرده ام که میتوانم لبخندی از سر بی قیدی بزنم و در دل بگویم "این نیز بگذرد"
فکر میکردم احمقانه ترین کار دنیا انصراف دادن از ادامه ی راه زندگی است. فکر می کردم هیچ بن بستی نمی تواند مرا از ادامه راه منصرف کند و هیچ گاه، هیچ گاه از ادامه دادن انصراف نخواهم داد. فکر می کردم اگر به بن بست بخورم از بی راهه میروم... اما میروم، فکر میکردم آنقدر قوی شده ام که کوله بارم را زمین نگذارم و اگر لازم شد کوله ی مسافر خسته ای را نیز بر دوش گیرم. فکر میکردم خدایی دارم که همین نزدیکیست... آنقدر نزدیک که حرفهای دلم را نیز میشنود فکر میکردم خدایی دارم که هیچ گاه، هیچ گاه با من قهر نمی کند فکر میکردم خدایی دارم که اگربرایش گریه کنم دلش میگیرد.
فهمیدم آنقدر دلم کودک است که می توانم یک شب سیاه را تا صبح گریه کنم . فهمیدم یک نفر هست که نگاه نادرست و طعنه ی تلخش مرا می شکند... مرا به راحتی شیشه میشکند، خرد میکند. فهمیدم یک شبه آنقدر کودک شده ام که با هر حرف نادرستی بغض میکنم و روز ها شکسته میمانم. فهمیدم خدایم آنقدر دور است که نمی بینمش، فهمیدم اگر دریا دریا اشک بر دامنش بریزم حتی گرمی دستانش را بر روی سرم حس نمیکنم.
فهمیدم انصراف از ادامه ی زندگی احمقانه ترین کار دنیا نیست... من هم ممکن است از ادامه انصراف دهم.
فهمیدم تنها یک راه پیش رو داری و اگر به بن بست برسی هیچ بیراهه ای نمیتواند تو را به مقصد برساند، فهمیدم گاهی ترس از بیراهه ها وهر آنچه که نمی تواند خوب باشد قدرت رفتن را... قدرت ادامه دادان را میگیرد
فهمیدم زور تر از حد انتظارم خسته میشوم... آنقدر خسته که زانوانم خم میشود و به زمین میخورم
شبی آرزو کردم که همه چیز تمام شود... به هر قیمتی... میفهمی؟ هر قیمتی... اما انصراف هم جسارت میخواست که من نداشتم... پس ماندم و تنها آرزو کردم شب بخوابم و صبح زود...
خیلی حرفها تا لبه پرتگاه ذهنم آمدند و چند قدم مانده تا لبه دوباره آرام آرام برگشتند بی آنکه سقوط کنند همانجا ماندند و وقتی لایه ای از غبار زمان رویشان نشست و کمی کدر شدند رفتند که فراموش شوند... یا چه میدانم شاید رفتند گوشه ای نشستند تا روزی دیگرغبارشان را پس بزنم و خوب بهشان فکر کنم و سکوت جای همه شان را گرفت
اصلا چه ربطی میان نوشته های من و بودن تو هست که از نبودنت مینویسم؟
وقتی دستانت در حسرت دستانیست که فاصله اش تا تو سه نقطه است از همیشه تنهاتری.
میدانی نوش دارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟ یعنی دل میگیرد و تو نیستی... یعنی دل من پر از حرف است و حرفها آنقدر همانجا میمانند که در دل من حل میشوند... یعنی صدای تو که می آید تنها حال غریبه ای را میپرسم که آن طرف خط نشسته و نمیداند این طرف خط همه ی لبخند ها زورکی است... یعنی صدای بوق تلفن میگوید کسی آن طرف خط نیست و من تازه به یاد می آورم چقدر حرف در پستوی دلم بود.
نه! نترس چیزی از این گلایه ها را نخواهی شنید که مبادا خاطر این روزهایت آشفته شود.
قصد رفتن هم ندارم... از فرار خسته ام بگذار هر که می خواهد بیاید هر که می خواهد برود... و هیچگاه نفهمد چشمی تر شد.
خودم بریده بودم... خودم دوخته بودم و حالا ذره ذره می شکافم آن پیراهن آبی را که به رنگ رویا دوخته بودم و به تن باورهایم کرده بودم... سرد است... ذهن من، قلب تو... نه اینکه شکسته باشم... نه! اما عریانم... و عجیب میلرزم! راه میروم و فکر میکنم... فکر میکنم و شخم میزنم زمین مرده ذهنم را...
تکه تکه های دیروز را از زیر خر وارها خاطره بیرون میکشم... هر چه قدر این کتاب را زیر و رو کنم داستان دیگری از لا به لایش بیرون نخواهد ریخت... باورش میکنم! باید فصلی نو را شروع کنم... اما نمیتوانم!!!
نبودن هایت را هم نشمردم... دارد حکایت دل و دیده باورم میشود...
کجایی این روزها پر از سکوتی؟ چه میکنی؟ نشسته ای و به چشمهایی که بی قرارت کرد فکر میکنی یا همان باریکه راهی را که از دلت به دلم کشیده بودی را هم بسته ای؟
نمی دانم چرا از همه نامحرم تر شده ای! میدانی... نشسته ام و به اینجا فکر میکنم... به اینجا که آدم تنهاست یا شاید به آدمی که اینجا تنهاست "اگر آدم باشد"
همه میگویند تنهایی ام از جنس آدم نیست من از دلسپردگان هیچ مکتبی نیستم و خوب میدانم که این آدم را ویران میکند
جایی دارم که نمیدانم کجاست، آنجا که نه گنبد طلا دارد و نه چاه و نه ضریح چیزی در درونم... خدایی را صدا میزنم که خودم میشناسمش نه خدایی که بین صفحات کتاب میگذارند و از عذابش مینویسند.
روزهای دل تنگ و کش داریست...
میتوانم لحظه لحظه ی بودنم را در نبودنهای طولانیت تباه کنم... میدانم... میدانم... دست و دلم رو شده... اما سخت است به باختن اعتراف کنم...
باور کن نگاه کردن به چشمهای شکسته ی بازنده سخت است چه برسد به اینکه آن بازنده خودت باشی و دیوارها همه آینه!
فکرم این روزها به هرجا میرود... به هرجا که تو نباشی میرود!
نگاهم نیز این روزها مانند فکرم هرزه شده... به هر چشمی زل میزند... اما نه برای پیدا کردن تو... برای گم کردن تو... اما میدانم تلاش بیهوده است.
من حساب و کتاب نمیدانم،... نمیخواهم نبودن هایت را بشمارم... تنها میخواهم بگذرند و من نفهمم... و آنقدر گمت کنم که تا خودت نخواهی هیچگاه پیدایت نکنم... اما مگر میشود با این همه رد پا گمت کرد؟
نگاهت چه رنج عظیمی است وقتی به یاد می آورم که چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام...گاهی با سی و دو حرف و حتی فریادی که تا عرش میرود کسی حرفت را نمیفهمد، اصلا نمیشنود و گاهی...
چه ساده بودم من... این روزها پر از سکوتم، اما سکوتم پر از حرف است ، حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمی توانم بگویم. روزهای دل تنگ و کش داریست... بهتره بگم شبهای دل تنگ یا باز بهتر اینکه شبهای خط خطی!!!!
سلام.
نامه قشنگی نوشتی.
سلام
مرسی اومدی
سلام عزیزم خوشحال شدم که تو لیست دوستانت قرار گرفتم خدا کنه که بتونم دوست خوبی باشم............
منم تو رو لینکت می کنم بازم بهم سر بزن.....
فعلا........................
سلام
منم خوشحالم که تو دوست خوبمی
چشم همیشه بهت سر میزنم
فعلا...
خیلی زیبا بود عزیز دلم.واقعا عالی بود.حرف دل منو زدی.موفق باشی گلم.یه عالمه بووووووووووووووووس
مرسی عزیزم
نظر لطفته
قابل شما رو نداشت
سلام
خوبی؟
این جور مواقع به آدم می گن حالا که اینا رو فهمیدی از این به بعد این طور نباش ولی خودت خوب می دونی از حالی که داری بدت نمیاد.
یه مثال: آدم وقتی غم داره بخواد آهنگ گوش کنه یا شاد یا غمگین گوش می کنه.شاد که می خواد حالش عوض بشه ولی به این فکر کن که چرا اکثر آدما تو این حال غمگین رو انتخاب می کنند؟
راستی لینک شدی.
فعلا...
سلام
مرسی تو خوبی؟
ممنون که سر زدی
آره واقعا اکثرا آدما حال غمگین رو انتخاب میکنن
واقعا چرا؟
فعلا...
سلام مریمی
خوبی گلکم
واییییییییییی عالی بود
دلم اونجوری شد
میذونی که چه جوری
فدات شم عزیزم
فعلا...
سلام نسیم جونم
قربون اون دلت برم عزیزم
فدات شم
فعلا...
سلام مریم گلم چه خوب شد که خبرم کردی سطر سطرنامه ت روخوندم وبا تک تک سلولهام حست کردم یه جورایی حال وهوای دل من را تو اون جریانی که نوشته بودم داشت
مواظب دلت وآسمون دلت باش امیدوارم خورشیددلت همیشه گرم باشه
سلام منا عزیز دلم
مرسی که اینطور با اشتیاق متن رو خوندی
تو هم مواظب خودت و دلت باش
سلام
خوبی؟
خوبم
قالب عروسک آماده شد میتونی دانلودش کنی
در ضمن:
متن جالبیه
مرسی که خبر دادی
سلام
مرسی سر زدی
ممنون از قالب
بازم سر بزن
ممنون که خبر دادی فوق العاده قشنگ بود حرفای خیلی از ما ها .راستی مباره قالب وبلاگت d:
سلام
مرسی که سر زدی ممنون گلم
سلام
جالبه
میدونی چی؟
کد قالب نظراتت از وبلاگ من گرفته شده
عکسی هم که تو این پست گذاشتی همینطور
ولی حتی لینکم هم نکردی
در واقع زحماتم رو هوا کردی
به هر حال ممنون
سلام
مرسی از زحماتت
لینکتم کردم
دیگه دلخور نباش
تشکر
سلام و عرض ادب.
همیشه کسی هست که قرار است بیاید. خودش را پیدا کند و کلمه شود. حجاب را پس بزند و تو را پیدا کند. این کلمه ها و واژه ها تو را پیدا می کنند.
مظهر این ظهور، دستان توست. مشق واژه است. مگر نه؟
ظهور واژه ها خوب تو را پیدا می کنند. و بعد قالب ریزی می شود. شعر می شود. آه می کشد روی افسون کلمات. و یک حس عظیم، مثل بودن روی کاغذ جاری می شود تا سکوت دل هایی که صاحب خود را فراموش کرده اند. گاهی به سکوت خویش افتخار باید کرد.
مرا تنفس در این فضای ناپاک، به سکوت وا می دارد و دردا که واژگان بر من می شورند که بنویس و بنویس و بنویس.
روزگارت خوش، سرت سلامت، یا علی.
سلام
مرسی سر زدی
سلام عزیزم
ممنون که به وبلاگم سر زدی
راستی ممنون از راهنماییت ولی من این قالبو خیلی دوست دارم نمی خوام عوضش کنم :(
مجبورم لینک دوستامو قسمت لینکای روزانه بذارم :D
یه عالمه بوووووووووووووس
سلام
مرسی که اومدی
قابل تو رو نداشت عزیزم
بازم بیا
سلام
خوبی؟
شاید اون موقع احساس می کنن که به خداشون نزدیک ترن.
راستی آپم.
فعلا...
سلام
خوبم
شاید
فعلا
سلام مریمی!!!
چطوری؟۱.خوب ۲.بد ۳.همه موارد ۴.هیچ کدام
دیوونگیاتو دوست دارم عزیزکم
فدات
یه دنیا بوووووووووووس
سلام
گزینه ۳
تو خوبی؟
منم دوس دارم
boooooooos
دیدی یادم رفت یه چیز بگم
حالا میگم
میبینم که قالب عوضوندی
خوشمله آفرین
همین دیگه
babay
آهان
آره دیگه عوض کردم
mer30
فعلا...
سلام.
هزاران نفر برای باران دعا کردند. غافل از اینکه خدا با کودکی است که چکمه هایش سوراخ است.
پاینده باشی. یا علی.
سلام
مرسی سر زدی
متن قشنگیه
زنده باشی
علی یارت
سلام عزیز دلم.منم دلم تنگیده بوووووووووووووود
بووووووووووووووووووووووووووووس
راستی پیشاپیش HAPPY VALENTINE
سلام
مرسی عزیزم
والنتاین تو هم happy عزیزم
boooo00000000oooooooos
سلام سلام صد تا سلام
میبینیم که مجددا تغییر دادین قالبو
این خوشمل تره
دوست دارم
یه سر بزن بهم
سلام سلام هزار و سیصد تا سلام
با اجازتون
مرسی چشاتون خوشمل میبینه
دوست دارم ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا
چشم
سلام.
این نثر ناقابل را بپذیر:
درگیر نیستم با خودم. یا مجاب نمی شوم روی لحظه های آرام.
نفس می کشم و با آنچه اتفاق می افتد، بارانی ام، بارانی. و با خودم کلنجار می روم.
شعور و فاصله، آرام دارد. قرار دارد. و نویسنده می لغزد روی بوم. همان که نویسنده است. فروغ می شود گاهی. بی فروغ می شود وقتی.
شعر گاهی.
آهای! آهای! خدای بافته شده ی خیال! چگونه این انتظار، ناقوس می شود و شعور را فاصله می گرداند؟
بنشین روی آغاز خطی که پایان واژه ی تکثیر است.
... و چه تند آمد و رفت. این چه تعجیلی بود؟ که نفسی تازه نکرد حتی.
و من به خیال خامی، حجامت این استغفار را توانگری می دانم. می دانی؟ می دانم.
مرد این شعور، فاصله و حرف است. سکونی در آغاز سکوت. سکوت و سکته های سکوت. که می پیچند دور من، دور تو، و می رسند به آسمان و در اوج لایتناهی، بغض می شوند. آهسته تکانش می دهند تا آرام شوند. آرام شوی.
چگونه می شود؟ چگونه می شود وقتی خواهش جنسی یک پیرزن افسونگر به جوانی مفلس، در آن لحظه که صدای محزون کلاغی، روح صیقل یافته ی حوریان بیکار را در حصار برهوت زمستان، به انگ هرزگی و بی عاطفگی با مردان برگزیده ی بهشت، در آتش می سوزاند؟
آرام می شویم.
حق نگهدارت، یا علی.
سلام.
فکر کردم اسمم رو موقع فرستادن کامنت به شما ننوشتم. دوباره کامنت دادم.
شما مهربان هستید. من هم روح ات را می بوسم.
یا علی.
سلام
پس شما اون متن زیبا رو فرستادی
مرسی سر زدی
همیشه مهربونی
سلام مریم جووونم ای دی یا هو من
maryam18tehran
هست اددش کن تا با هم یه کم حرف بزنیم