سوتک

عاشقانه

سوتک

عاشقانه

اگه دلت گرفته اینو بخون

به نام او...

هر وقت دلت گرفت اینو بخونش

دلت گرفته؟ غصه تو دلت خونه کرده؟ به هم ریختی و دل و دماغ هیچ کاری رو نداری؟ نکنه از زندگی سیر شدی،نکنه تو خلوت و تنهاییت به خدا گله کردی که چقدر بد شانسی؟ نکنه تو گوشت زمزمه کرده اینجا دیگه آخر خطه؟

آهای یکم یواش تر. اگه اینجوری تند بری شاید به گرد پات هم نرسم. یه کم مکث کن هیچ فکر کردی که میتونست بدتر از این باشه؟ یادش بخیر پدر بزرگم میگفت:آدم توی زندگی به یه جاهایی میرسه که میگه یعنی بدتر از این میشه یعنی من قدرت و تحمل این بار غم رو دارم و هر چی جلوتر میره میبینه اون غمهای قبلی خیلی کوچیکتر از غم هایی هست که بعد از اون، روزگار براش تدارک دیده.

نترس اون بالای سری هوات رو داره. مطمئن باش اون قدر حواسش هست که بیشتر از ظرف تحمل و شکیباییت غم برات نرسه، آخه اون تو رو آفریده قدر و اندازه و تحمل تو رو بیشتر از تو میدونه

هر چند قرار نیست همه آدما غمهاشون رو جار بزنن، یا تو از وزن باز غمی که روی دلهاشون سنگینی میکنه با خبر بشی باز ممکن تو هم به نتیجه امروز من رسیده باشی که همه آدما بلااستثنا حتی اونا که تو نظرت از همه عالم و آدم خوشبخت ترن، حداقل یه غم تو زندگیشون دارن که شاید اون قدر بزرگ باشه که تو حتی تحمل شنیدنش رو هم نداشته باشی، که ممکنه حتی از شنیدنش مثل یه تیکه یخ در مجاورت حرارت ذوب بشی یا مثل گلبرگهای ظریف یه گل تو حس سرمای سوزنده چله زمستون بسوزی و متاثر بشی.

شاید باور نکنی اگه بهت بگم غصه های زندگی نعمتن. چرا باورش برات سخته وقتی غصه ها نعمت هایی هستند که اگه نباشن شادی، خوشبختی و آرامش بی رنگ و بی معنا می شه.

هیچ حس کردی، وقتی خوشبختی رنگ عادت بگیره اولین حاصلش نا شکریه؟

دوستی ازت میپرسه: چه خبر؟ و تو با صدایی که نارضایتی توش موج می زنه می گی، امن و امان بعد می گی خسته شدم آخه اینم شد زندگی و...

تو اون لحظه به اتفاقاتی که می تونست بیوفته فکر کردی؟ امان از وقتی که یه مشکل تازه از راه میرسه اون وقت می فهمی امن و امان چه نعمتی بوده، چند بار به نعمتهایی که داری فکر کردی؟ چقدر از روزت رو به شکر نعمت هاش اختصاص دادی؟

یه کم صبور باش؛ نگو عجب دل خوشی داری با کدوم خوشبختی، اگه وضع منو داشتی خوشبختی از یادت میرفت. چه غم انگیزه که ظرافت نگاهمون یه جورایی کم رنگ شده، چه عجیبه وقتی حرف خوشبختی و نعمت به میون میاد همه ناخودآگاه تصور میکنیم حرف از یه نعمت دور دست و دست نیافتنیه و یه رویای عجیب و غریبه... 

چرا فکر میکنیم خوشبختی خیلی از ما دوره یا دستمون برای رسیدن به نعمت های آن چنانی خدا خیلی کوتاه؟ حتی اگه تو این لحظه در گیر یه غم عمیقی، حتی اگه غصه اونقدر پریشون و مستاصلت کرده که حس میکنی تنها کاری که میتونی بکنی اینه که خدا رو از ته دلت صداکنی، پس صداش کن.

این خودش یه نعمت بزرگ و یه نشونه عزیزه. شاید علتش اینه که خدا دلش واسه تو، واسه صدات تنگ شده، شاید اگه خوب فکر کنی به این حس برسی که این غم چه نعمت با ارزش و با شکوهی بوده که خدا ازش یه بهونه ساخته واسه اینکه دوباره همراهیشو با خودت پر رنگ تر و نزدیک تر حس کنی. مبادا دست کمش بگیری، مگه نعمت همراهی و حمایت خدا کم نعمتیه؟

یه لحظه چشمات رو ببند و تصور کن یه روز سخت و پر از غصه رو با هزار مشکل بزرگ به شب رسوندی و حالا با یه ذهن مشغول و یه فکر نگران با یه عالمه دل شوره و اضطراب و ترس سر روی بالش گذاشتی تا شاید با چند ساعت خواب از فکر غصه های امروز و نگرانی های فردا که تو رو یه لحظه رهات نکرده چند ساعتی دور بشی.

هزار بار توی رختخواب این پهلو اون پهلو میشی، در حسرت یه خواب راحت و یه آرامش کوتاه، اما دریغ که به چشمات نمیاد هیچ، سر درد هم اضافه میشه  به خودت میای میبینی صبح شده اما چیزی از خیال و غصه هات کم نشده.

خودمونیم چند بار به خاطر اون شبایی که راحت سر رو بالش گذاشتیم و شیرینی دلچسب خواب مهمون چشمامون بود خدا رو شکر کردیم؟ اصلا به نعمت بودنش فکر کرده بودیم همین نعمت ارزشمند فراموش شده که اگه فقط چند شب ازش محروم بشیم می تونه یه دنیا کلافمون کنه.

یادم نمیره اون روز غم انگیز توی بیمارستان. اون خانم جوانی که درانتظار اتاق عمل بود، خانمی که به خاطر سرطان تا چند ساعت دیگه از نعمت داشتن زبان محروم می شد فکر اینکه تو اون لحظات چی بهش می گذشتو تصور زندگی بدون نعمت تکلم برای کسی که یه عمر از اون نعمت برخوردار بوده منو متاثر کرد. با خودم فکر کردم تو اون لحظه های آخر با علم به اینکه دیگه فرصتی برای حرف زدن نداشت چه کلامی رو برای صحبت با کودکش،با عزیزترین نزدیکانش انتخاب کرده بود.

آه،چرا ما همه ی این نعمتهای بزرگ رو از یاد بردیم؟فقط به این دلیل که بهشون عادت کردیم؟ اما مگه عادت کردن دلیل موجهی برای ندیدن نعمتها و فراموش کردن خوشبختی هاست؟ همین ما که اگه خدایی نکرده یک روز از داشتن یکی از همین نعمتها محروم بشیم اون وقت لب به شکوه وا میکنیم که این حق من نبود، مگه اون روزهایی که اون نعمتها رو داشتیم به خاطرش خدا رو شکر کردیم؟؟

چه زیباست که این جمله رو به خاطر بسپاریم و در عمل به آن وفادار بمانیم که: همیشه نعمت هایی رو که دارا هستید بشمارید نه محرومیتها و گرفتاریهای خود را.

یادمون باشه خیلی وقتها خوشبختی تو امن و امان همین لحظه هاست که توی ، زندگی تو مثل یه عادت روی ارزش های بی اندازش غبار فراموشی نشسته.

گاهی برای درک خوشبختی تنها کاری که باید بکنیم اندکی تامل و یه غبار روبی ساده از چشمهایی است که به رسم عادت، به سرعت و به سادگی از نعمتهای شگفت آور روزمره گذشته.

حالا دوست خوبم تویی که تا این جا مطلب رو خوندی و درک کردی، اگه دلت گرفته، قدر غصه هات رو بدون، حتی به خاطرشون خدا رو شکر کن

یادت باشه، درک عظمت با شکوه خوشبختی فقط کنار لمس دقیق غصه ها امکان داره.

هر وقت دلت گرفت اینو دوباره بخون 

 

 

برای یکی از عزیزترین دوستام که میدونم خیلی دلش گرفته و من دوست ندارم اینجوری باشه 

فقط میخوام بهت بگم من همیشه کنارتم 

تو رو خدا غمگین نباش

سکوت

به نام خدا

این روزها پر از سکوتم،اما سکوتم پر از حرف است حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمیتوانم بگویم. اگر تمام کلمات دنیا را برایت بنویسم باز هم مرا نمیفهمی... چون ندیدی چشمهایم چقدر مات شده این روزها... به روی گریه نمی آورم که شب است...چقدر حماقت میخواهد که آدمی نا امید شود...

چه ساده بودم من... فکر میکردم آنقدر بزرگ شده ام که گریه را از یاد برده ام فکر میکردم آنقدر سخت شده ام که هیچ زمین خوردنی نمیتواند مرا بشکند،فکر میکردم به هرچه حرف تلخ و نگاه نادرست و طعنه ی تاریک آنقدر عادت کرده ام که میتوانم لبخندی از سر بی قیدی بزنم و در دل بگویم "این نیز بگذرد"

فکر میکردم احمقانه ترین کار دنیا انصراف دادن از ادامه ی راه زندگی است. فکر می کردم هیچ بن بستی نمی تواند مرا از ادامه راه منصرف کند و هیچ گاه، هیچ گاه از ادامه دادن انصراف نخواهم داد. فکر می کردم اگر به بن بست بخورم از بی راهه میروم... اما میروم، فکر میکردم آنقدر قوی شده ام که کوله بارم را زمین نگذارم و اگر لازم شد کوله ی مسافر خسته ای را نیز بر دوش گیرم. فکر میکردم خدایی دارم که همین نزدیکیست... آنقدر نزدیک که حرفهای دلم را نیز میشنود فکر میکردم خدایی دارم که هیچ گاه، هیچ گاه با من قهر نمی کند فکر میکردم خدایی دارم که اگربرایش گریه کنم دلش میگیرد. 

فهمیدم آنقدر دلم کودک است که می توانم یک شب سیاه را تا صبح گریه کنم . فهمیدم یک نفر هست که نگاه نادرست و طعنه ی تلخش مرا می شکند... مرا به راحتی شیشه میشکند، خرد میکند. فهمیدم یک شبه آنقدر کودک شده ام که با هر حرف نادرستی بغض میکنم و روز ها شکسته میمانم. فهمیدم خدایم آنقدر دور است که نمی بینمش، فهمیدم اگر دریا دریا اشک بر دامنش بریزم حتی گرمی دستانش را بر روی سرم حس نمیکنم.

فهمیدم انصراف از ادامه ی زندگی احمقانه ترین کار دنیا نیست... من هم ممکن است از ادامه انصراف دهم.

فهمیدم تنها یک راه پیش رو داری و اگر به بن بست برسی هیچ بیراهه ای نمیتواند تو را به مقصد برساند، فهمیدم گاهی ترس از بیراهه ها وهر آنچه که نمی تواند خوب باشد قدرت رفتن را... قدرت ادامه دادان را میگیرد

فهمیدم زور تر از حد انتظارم خسته میشوم... آنقدر خسته که زانوانم خم میشود و به زمین میخورم

شبی آرزو کردم که همه چیز تمام شود... به هر قیمتی... میفهمی؟ هر قیمتی... اما انصراف هم جسارت میخواست که من نداشتم... پس ماندم و تنها آرزو کردم شب بخوابم و صبح زود...

خیلی حرفها تا لبه پرتگاه ذهنم آمدند و چند قدم مانده تا لبه دوباره آرام آرام برگشتند بی آنکه سقوط کنند همانجا ماندند و وقتی لایه ای از غبار زمان رویشان نشست و کمی کدر شدند رفتند که فراموش شوند... یا چه میدانم شاید رفتند گوشه ای نشستند تا روزی دیگرغبارشان را پس بزنم و خوب بهشان فکر کنم و سکوت جای همه شان را گرفت

اصلا چه ربطی میان نوشته های من و بودن تو هست که از نبودنت مینویسم؟

وقتی دستانت در حسرت دستانیست که فاصله اش تا تو سه نقطه است از همیشه تنهاتری. 

میدانی نوش دارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟ یعنی دل میگیرد و تو نیستی... یعنی دل من پر از حرف است و حرفها آنقدر همانجا میمانند که در دل من حل میشوند... یعنی صدای تو که می آید تنها حال غریبه ای را میپرسم که آن طرف خط نشسته و نمیداند این طرف خط همه ی لبخند ها زورکی است... یعنی صدای بوق تلفن میگوید کسی آن طرف خط نیست و من تازه به یاد می آورم چقدر حرف در پستوی دلم بود.

نه! نترس چیزی از این گلایه ها را نخواهی شنید که مبادا خاطر این روزهایت آشفته شود.

قصد رفتن هم ندارم... از فرار خسته ام بگذار هر که می خواهد بیاید هر که می خواهد برود... و هیچگاه نفهمد چشمی تر شد.

خودم بریده بودم... خودم دوخته بودم و حالا ذره ذره می شکافم آن پیراهن آبی را که به رنگ رویا دوخته بودم و به تن باورهایم کرده بودم... سرد است... ذهن من، قلب تو... نه اینکه شکسته باشم... نه! اما عریانم... و عجیب میلرزم! راه میروم و فکر میکنم... فکر میکنم و شخم میزنم زمین مرده ذهنم را... 

 تکه تکه های دیروز را از زیر خر وارها خاطره بیرون میکشم... هر چه قدر این کتاب را زیر و رو کنم داستان دیگری از لا به لایش بیرون نخواهد ریخت... باورش میکنم! باید فصلی نو را شروع کنم... اما نمیتوانم!!!

نبودن هایت را هم نشمردم... دارد حکایت دل و دیده باورم میشود...

کجایی این روزها پر از سکوتی؟ چه میکنی؟ نشسته ای و به چشمهایی که بی قرارت کرد فکر میکنی یا همان باریکه راهی را که از دلت به دلم کشیده بودی را هم بسته ای؟

نمی دانم چرا از همه نامحرم تر شده ای! میدانی... نشسته ام و به اینجا فکر میکنم... به اینجا که آدم تنهاست یا شاید به آدمی که اینجا تنهاست "اگر آدم باشد" 

همه میگویند تنهایی ام از جنس آدم نیست من از دلسپردگان هیچ مکتبی نیستم و خوب میدانم که این آدم را ویران میکند

جایی دارم که نمیدانم کجاست، آنجا که نه گنبد طلا دارد و نه چاه و نه ضریح چیزی در درونم... خدایی را صدا میزنم که خودم میشناسمش نه خدایی که بین صفحات کتاب میگذارند و از عذابش مینویسند.

روزهای دل تنگ و کش داریست...

میتوانم لحظه لحظه ی بودنم را در نبودنهای طولانیت تباه کنم... میدانم... میدانم... دست و دلم رو شده... اما سخت است به باختن اعتراف کنم... 

باور کن نگاه کردن به چشمهای شکسته ی بازنده سخت است چه برسد به اینکه آن بازنده خودت باشی و دیوارها همه آینه! 

 فکرم این روزها به هرجا میرود... به هرجا که تو نباشی میرود!

نگاهم نیز این روزها مانند فکرم هرزه شده... به هر چشمی زل میزند... اما نه برای پیدا کردن تو... برای گم کردن تو... اما میدانم تلاش بیهوده است.

من حساب و کتاب نمیدانم،... نمیخواهم نبودن هایت را بشمارم... تنها میخواهم بگذرند و من نفهمم... و آنقدر گمت کنم که تا خودت نخواهی هیچگاه پیدایت نکنم... اما مگر میشود با این همه رد پا گمت کرد؟

نگاهت چه رنج عظیمی است وقتی به یاد می آورم که چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام...گاهی با سی و دو حرف و حتی فریادی که تا عرش میرود کسی حرفت را نمیفهمد، اصلا نمیشنود و گاهی...

چه ساده بودم من... این روزها پر از سکوتم، اما سکوتم پر از حرف است ، حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمی توانم بگویم. روزهای دل تنگ و کش داریست... بهتره بگم شبهای دل تنگ یا باز بهتر اینکه شبهای خط خطی!!!! 

 

آرزو

 

 گاهی آرزو می کنم...    

 

کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را

     بخورم!! 

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی

 

  دیدن یک لحظه  

   

  فقط یک لحظه  

 

از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم 

  

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد

 

 تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریز 

  

کاش حرف های دلم را به تو نگفته بودم تا امروز با خود نگویم 

 

                      

 آخر او که میدانست چقدر دوستش دارم!!!!

 

غربت و تنهایی

من در این غربت و تنهایی

در پس کوچه ی خاموش فراموشی ها

                                                           از غم دوری تو

                                                           و ز دلواپسی رفتن تو

                                                                                می لرزم!

ای طلوع تپش فاصله ها

                                    من ز تنگی حجم هجرت

                                    من زآشفتگی وحدت جمع

                                    و ز تنگی قفس

                                                            می ترسم!

سفرت وسعت زجر آور نزع

مرو ای ساقی عشق

مرو ای منشا الهام غزل

هجرتت رشته ی جان می گسلد

 

آه ای مهرآلود

                        هجرتت رجعت باد

                        رجعتت بعثت باد

 

دلم از تلخی ایام شکست

کمرم از غم تفریق دوتاست

آه...تو نمی دانی

                        معنی لحظه ی جان کندن چیست!

 

بعد تو ...

            فاصله ها بین من و شادیهاست

 

تو نمی دانی

                        من عزادارترین مرثیه خوانی هستم

که به خوش باوریم می گریم

 

و تو ای راوی اشعار بلند حافظ

                                    به غم خستگی ام می خندی

 

بودنم در گرو ماندن توست

دل من از سفرت می میرد

تو مرو ، تو مرو

                                    آبرودار عزیز

                                                            آبرو ریز مباش

صدف بسته ی دل را مشکن

دست لرزان مرا تو بگیر

داغ دلتنگی و آشفتگی ام مانده به دل

رنگ دل مردگی ام مانده به رخ

                                                تو بگو...            

                                                            تو بخند...

خنده از کرسی لبهای من عمریست جداست

 

سفرت نزدیک است

                                    به سلامت ای عشق

                                    به سلامت ای دوست

می روی شاد و دریغ

                                    بُعد این فاصله ها

                                                کمر صبر مرا می شکند

 

من چه می دانستم سر بیگانگیت در پیش است

 

ای مسافر

                        من کدامین سخنم بوی دلتنگی داشت

                        یا کدامین شعرم قامت ترد ترا

                        در سحرگاه شکفتن نستود

                        در سحرگاه صداقت نسرود

 

برو ای پاکترین آیه تقدیس خدا

برو ای چشم خوشت معرکه گیر

دست ما نیست که خود تقدیر است

 

ای مسافر

                        سفرت بی تشویش

                        نام من یادت باد

 

تو که از سردی دی

                                    خبر از باغچه ی سبز وفا می دادی

                                    و خزانت همه کاجستان بود

زچه کوچ؟

                        کوچ تو

                                    کوچ بهاران خدا را دارد

 

بی تو می پوسم نرم

                                    بی تو می سوزم گرم

و به خاطر بسپار

                                    بی تو من می شکنم

                                    بی تو می دانم و می دانی خوب

                                    روزهایم شب ظلمانی بی پایان است!

 

ای مسافر

            که به دشت دل تو

                                    شوق رفتن پر زد

                                                            نام من یادت باد

                                                        شعر من بدرقه ی راهت باد!