سوتک

عاشقانه

سوتک

عاشقانه

زندگی

زندگیم نقطه سر خط 

به وفایی شده عادت 

تو نوشته بودی دیدار 

سه تا نقطه به قیامت  

زندگیم نقطه سر خط

تلگرافی شده نامت 

قلبم و ماچاله کردی 

با یه نقطه چین نامرد 

عزیزم نقطه ته خط 

برو با خیال راحت 

به تو تقدیم این ترانه 

عوض جواب نامت 

با سی و دو حرف دلگیر 

مختصر مفید و ساده 

گفتی که سایه ی عشقت 

از سرم خیلی زیاد 

زیر دردا خط کشیدی 

ضربدر زدی رو اسمم 

تا بدونم که به عشقت 

تا که جون دارم تلسمم  

عزیزم نقطه ته خط 

برو با خیال راحت 

به تو تقدیم این ترانه 

عوض جواب نامت

روی یک کاغذ بی خط 

حرفای خسته به نوبت 

روی سر زمین نامرد 

حرف ت کرده قیامت 

ت مثل تو 

مثل تردید 

ت مثل آخر طاقت 

مثل تنهایی 

مثل تب 

مثل آخر خیانت 

عزیزم نقطه ته خط 

برو با خیال راحت 

به تو تقدیم این ترانه 

عوض جواب نامت

 رضا صادقی 

 

 

 

 

رنج زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....

برای ازدواجش در هر سنی اجازه خانواده لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........

و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود  ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد .......


« دکتر علی شریعتی » 
 
 

خدایا

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… 

                                                                          دکتر علی شریعتی 

 

  

                                               

سلام دوباره

سلام همگی خوبین؟ 

میدونم خیلی وقته نیومدم خیلی سرم شلوغ بود اصلا وقت نمی کردم بیام 

از همه دوستام که حتی در نبودمم سر میزدن خیلی ممنونم 

اومیدوارم بازم همه ی دوستام مثل قدیم بهم سر بزنن 

 

 

بگذار تنها باشم 

اینگونه هیچ صدای ریاکارانه ای خلوتم را نمیشکند 

بگذار سکوت، واژه بین من و تو باشد 

تا هیچ بهانه ای برای نگاه های ملال انگیز نماند 

بگذار دستهایم را برای خویش نگاه دارم 

تا وقتی بر زمین افتادم اسیر دستهای سرزنشگر نگردم 

بگذار خویش باشم با تمام دردهای گفته و نگفته خویش 

بگذار گریه باشم با زلال غم 

بگذار هیچ از من با تو نیامیزد 

بگذار خویش باشم 

بگذار مرا به حال خویشتن 

اگر دوست میداری مرا 

تنها اگر.... 

 

 

 

عشق

غروبی بود و صحرایی غم آلود 

به رخسار افق دردی نهانی 

به کوه و دشت خورشید جهانتاب ـ 

همی پاشیدگردی زعفرانی 

 

نصیب ابر می شد رنگ زردی 

در آغوش سپهر لاجوردی 

 

درون سینه ی دریای آرام 

نمایان بود نقش روی خورشید 

بسان چهره زر‍‌، چهره ی مهر 

میان آب دریا میدرخشید 

 

کلاغی روی دریا بال می زد 

جوانی نی، در آن احوال می زد  

زمین در ماتم هجران خورشید ـ 

چو مصروعی دمادم جان به سر بود 

تو گویی جان او بر لب رسیده 

که همچون دردمندی مختصر بود 

 

ز بر و بحر و دشت و جنگل و کوه 

 همه بودند غرق دردو اندوه 

 

زمین گویی به گوش شمس می گفت ـ 

که: دور از روی تو خاموش و سردم  

مرو،ای گرمی جان من از تو 

بمان تا روز و شب دورت بگردم 

 

مکن عزم سفر آرام من باش 

تو بخت روشنی،بر بام من باش 

 

ولی مهر درخشان نرم نرمک 

ز پیش دیده در مغرب فرو رفت 

تو گویی نو عروس نامرادی 

به زیر خاک با صد آرزو رفت 

 

زمین هم در عزای روی خورشید 

به تن از شب،لباس سوگ پوشید 

  

پس از چندی ز پشت کوه خاور ـ 

جمال نقره فام ماه سر زد 

فلک با دست ماه عالم افروز ـ 

در و دیوار را رنگی دگر زد 

 

ربود از دیده ی بینندگان خواب 

که دارد عالمی دامان مهتاب 

 

در آن دم بر فراز تخته سنگی ـ 

که بر پیشانی ساحل عیان بود 

سر مهپاره ای خورشید رویی ـ 

به دامان جوانی خسته جان بود 

 

جوان در ماهتاب بوسه انگیز 

همی زد بوسه بر چشمی هوس ریز 

 

نگاه آن دو با هم راز میگفت 

نگاه عاشقان را صد زبان است 

بود پوشیده از چشم من و تو 

هر آن رازی که بر عاشق عیان است 

 

تو مو میبینی و او پیچش مو 

تو ابرو او اشارتهای ابرو 

 

جوانک زلف دختر را به نرمی 

به انگشت نوازش تاب می داد 

پری رو گریه میکر از سر شوق ـ 

به نرگس های چشمش آب میداد 

 

میان کریه گاهی خنده میکرد 

لبش کار مه تابنده میکرد 

 

جوان در زیر لب با خویش میگفت: 

ـ مه من، دلربا ،شیرین دهانست 

میان ماه من تا ماه  کردون 

تفاوت از زمین تا آسمان است 

 

قمر، این زلف عطراگین ندارد 

قد موزون، لب شیرین ندارد 

 

لبش چون مادری گم کرده فرزند ـ 

به روی چهره ی جانانه می گشت 

تو گویی در میان بوستانی 

به روی برگ گل، پروانه میگشت 

 

گل یک بوسه از شیرین دهانی 

بود شیرین تر از جان جهانی 

 

پری رو تا برد دل را ز عاشق ـ 

به هنگام نیازش ناز می کرد 

خمار آلود نرگس را به صد ناز ـ 

گهی میبست و گاهی باز میکرد 

 

دل آرامی که رمز عشق داند 

گهی جان میدهد گه میستاند 

 

جوان آهی کشید و گفت: ای گل ـ 

چه خوش باشد که بعد از انتظاری... 

کلامش را برید و گفت آن ماه: ـ 

به امیدی رسد امیدواری 

 

جوان گفتا که من امیدوارم 

پری گفت: امشب امیدت بر آرم 

 

هزاران راز دل گفتند با هم 

که گوش باد هم نشنید آن را 

بلی، راز دل آشفته دلها 

نخواهد بار منت از زبان را 

 

به چشم یکدیگر تاخیر بودند 

هزاران گفته از هم میشنودند 

 

جوان با چشم گریان گاه گاهی ـ  

به چین موج دریا خیره میشد 

غم و شوق و امید و نا امیدی ـ 

به جان دردمندش چیره میشد 

 

زمانی از ته دل ناله ها داشت 

حکایت ها نهانی با خدا داشت 

 

گهی عاشق ز سوز سینه ی خویش ـ 

به روی یار، گرد آه می ریخت  

گهی با قطره های روشن اشک 

ستاره بر رخ آن ماه می ریخت

 

ز اشک و آه، طوفانی به پا بود 

خدای عشق آنجا ناخدا بود 

 

پری رو، موی عطرافشان خود را ـ 

پریشان در مسیر باد می کرد 

ز هم پاشید بنیاد جوان را 

که در عاشق کشی بیداد میکرد 

 

ورق می زد کتاب دلبری را 

 که تا خواند فصول آخری را 

 

جوان آهسته و آرام آرام 

سرش بر سینه ی معشوق خم شد 

فروغ از دیده ی او رخت بر بست 

صدای ناله اش یکباره کم شد 

 

ز شوق خود به پای یار جان داد 

به جانان بهتر از جان کی توان داد؟ 

 

در آن حالت به روی عاشق زار ـ 

نسیمی نرم نرمک باد می زد 

ز مرگ عاشقی هجران کشیده 

خروشان موج دریا، داد می زد 

 

پری رو با نگاهی حیرت آمیز ـ 

پریشان بود با حالی غم انگیز 

 

در آن دم ناله ی صحرا نوردی ـ 

به کوه و دشت پیچید از ره دور 

که با سوز دل این شعر می خواند ـ 

به آهنگ نوا اما به صد شور 

 

خوشا آن دلداده ای کین بخت دارد 

که پیش روی جانان جان سپارد! 

 

(مهدی سهیلی)